بخش اول درباره تشابه موقعیتهای خلقشده دو سریال بیگ بنگ تئوری و فرندز صحبت کردیم و هر شخصیت را مقابل شخصیتی از سریال دیگر قرار دادیم. در بخش دوم نیز شباهتهای رفتاری شخصیتها را بعلاوه موقعیتهای مشابه دو یا چند شخصیت بررسی میکنیم.
کمدی احساسات؛
در فرندز آن قسمتهایی را به خاطر بیاورید که جویی به ریچل علاقمند شده بود و درمقابل ریچل نیز به او دل بسته بود، کار خیلی پیش رفت و راس متوجه جریان شد، تا لحظهای که هردو تصمیم گرفتند به دوستی خود ادامه دهند و رابطه عاشقانهای با هم نداشته باشند.
سریال بیگ بنگ هم چنین اتفاقی را شامل شد اما کمدیتر و پیشپا افتادهتر، چه موقع؟ زمانیکه راج به برنادت علاقمند شد و حتی در ذهن خودش موقعیت هایی را تصور میکرد. شباهتی بین هر دو بود اما فرندز احساساتیتر و پرمحتواتر چنین موضوعی را دنبال کرد و بیگ بنگ تئوری کمدی و خلق لحظات خنده دار هدف اصلی اش بود.
اما پایان هر دو سریال مشابه بود. طبیعی است که تمامشدن فرندز پس از 236 قسمت و بیگ بنگ پس از 279 قسمت، برای مخاطب تلخ است. پس پایان غمانگیز و احساساتی هر دو سریال کاملاً منطقی بود.
خانواده عنصر مهم هر دو سریال؛
با اینکه محتوا بر پایه دوستی پیش میرفت اما خانواده هم جایگاه مهمی در هر دو سریال داشت. در فرندز مانیکا تحت فشار پدر و مادرش سختیهایی را تحمل میکند درحالیکه جک و جودی، راس را بیشتر از مانیکا دوست دارند.
در بیگ بنگ متفاوتتر چنین چیزی شکل گرفت. لئونارد از مادرش ناراضیست و همیشه سعی میکند خودش را اثبات کند، درمقابل بورلی مادر لئونارد، شلدون را خیلی بیشتر دوست دارد تاحدیکه شلدون وقتی میبیند بورلی دارد با لئونارد پسرش وقت میگذراند، دلخور میشود.
این موقعیت، بیگ بنگ را احساساتی و فرندز را کمدی میکند. ماجرای رابطه مانیکا و راس با پدر و مادرشان همیشه موقعیتهایی کمدی خلق میکند اما در بیگ بنگ این مسئله جدی، به روحیات لئونارد آسیب میزند و بارها از فشار وارده از سمت مادرش عصبی میشود.
بطورکلی هر دو مجموعه، به نحوی شخصیتها برای دوری از محدودیت خانواده خود تصمیم به استقلال (چه مالی و چه معنوی) گرفته بودند.
در فرندز هر شش نفر با فاصله از خانواده مشغول زندگی هستند. در بیگ بنگ هم همین شکل، هیچکدام از شخصیت ها (به جز هاوارد) با خانواده خود زندگی نمیکنند، هاوارد هم که با مادرش مشغول زندگیست، از محدودیت ها و آزارهای مادرش ناراضیست. هرچند گاهی اوقات احترام کاملاً از بین میرفت و این موضوع باعث میشد برخی از بینندگان سریال با دیدگاه هایی سنتی مخالفت جدی خود را پیرامون رابطه هاوارد والوویتز و مادرش اعلام کنند. همین مخالفت ها باعث حذف مادر هاوارد در فصل هشتم شده تا برانگیخته شدن احساسات هاوارد نمایش داده شود. سکانسی که به خوبی پشت پا زد به همه اعتراضات ریز و درشت مخالفین این داستان!
اهمیت بالای شغل در داستان؛
شغل در هر دو سرال عنصر مهمی بود، البته بطورکلی در هر فیلم و سریالی شغل و حرفه شخصیت دخیل است و اهمیت بالایی در پیشبرد داستان دارد بنابراین نکته متفاوت و خاصی نیست که آن را بیان و شباهت و تفاوت هایش را عنوان کرد. اما مقایسه گذری شغل شخصیت های دو سریال خالی از لطف نیست!
در بیگ بنگ شغل همه (به جز پنی) به علم بالا و تکنولوژی بستگی دارد. همه شخصیت ها هم با عشق کارشان را دنبال میکنند، همه دانشمندان باهوشی هستند که در رشته خودشان مشغول فعالیت هستند و از کار کردن لذت کافی میبرند. در فرندز اما کمی تفاوت داشت.
در بخش قبلی گفتیم پنی سریال بیگ بنگ مانند ریچل سریال فرندز نخست گارسون ناموفقی است که حتی سفارش ها را اشتباه تحویل میدهد، درست مانند ریچل، اما در حرفه دیگری که حتی انتظارش را ندارد پیشرفت قابل توجهی میکند. او نخست میخواهد بازیگر شود، مانند جویی اما شکست میخورد و رها میکند که همینجا تفاوت حاصل میشود. شلدون در کارش تقریباً شبیه راس رفتار میکند، او از کارش نهایت لذت را میبرد، مانند راس. اما تفاوت کجاست؟
راس هم دکتر است و به علم علاقه فراوانی دارد، اما کارش را به زندگی شخصی خود ترجیح نمیدهد. با اینکه او هرگز حتی فکر ترک آن کار را نمیکند اما دوستانش و زندگی شخصی خود را به آن کار ترجیح میدهد. شلدون اما اوایل اینطور نیست و با اختلاف زیاد کارش اولویت دارد، بعد از ورود امی به زندگی اش او آهسته آهسته تغییر میکند و به خانواده و دوستان اهمیت بیشتری میدهد هرچند هنوز هم کارش اولویت اول است.
اما ریسک کردن در شغل، در فرندز وجود دارد و در بیگ بنگ اینگونه نیست. چندلر با وجود پیشرفت در کارش استعفا میدهد و دنبال کاری جدید برای گذران عمرش میگردد. یا جویی که کارهای زیادی را در کنار بازیگریاش امتحان میکند، یا مانیکا که دلسرد نمیشود و همیشه آشپزی کردن را دنبال میکند. اما بیگ بنگ اینطور نیست! چرا؟ چون شخصیت ها با یک منطق درست بدلیل علاقه به کار و حرفهشان لزومی نمیبینند کارشان را تغییر دهند.
یا هاوارد از اینکه همسرش از او درآمد بیشتری دارد ناراحت نیست و به کار همیشگی خودش ادامه میدهد. هرچند زمانی که بچه دار میشود دنبال ثبت یک اختراع نوین به کمک شلدون و لئونارد است تا با پول بیشتر دغدغه مالی خود را کاهش دهد.
شخصیت هایی که در داستان گم شدند؛
در هر دو سریال شخصیتی وجود داشت که پس از گذر زمان کمرنگ شد و ناگهان حذف شد. مثلاً در فرندز بن، پسر راس ناگهان حذف شد و دیگر حتی اسم او هم عنوان نشد. فقط لحظه ای که اما به دنیا می آید و پدر راس میگوید دیدن اولین نوه لذتبخش است. اینجا راس میگوید: «پس بن چطور؟»
در بیگ بنگ هم چنین مسئله مشابهی وجود داشت. شخصیت لزلی وینکل که اوایل بسیار پررنگ بود اما ناگهان حذف شد. البته میتوان پیش بینی کرد داستان خاصی نمیتوانستند برای این شخصیت پیدا کنند و به اجبار او را حذف کردند. بنابراین نمیتوان ایرادی به این قضیه گرفت چون لزلی، شخصیت پرطرفداری نشده بود. درحالیکه ویل ویتن تا آخرین لحظه بود و دلیل آن فقط طرفداران موافق این شخصیت بودند. جالب است بدانید ویل ویتن قرار بود فقط در یک قسمت حضوری افتخاری داشته باشد اما حضور او تا آخرین لحظات ادامه یافت.
لذت دیوانه بودن یک هنرمند؛
فیبی در فرندز و هاوارد در بیگ بنگ، هر دو از رفتارهای عجیب و دیوانگی روزمره خود لذت میبرند. مثلاً دویدن فیبی را به خاطر بیاورید که ریچل به خاطر آن خجالت میکشید. یا همه کارهای دیوانه وار هاوارد! درحالیکه هر دو بی نهایت هنرمند هستند. فیبی گیتار میزند، ماساژ حرفه ای یاد دارد، فرانسوی میفهمد، ترانه هایش را خودش مینویسد، بی نهایت خلاق است (تولد ریچل را به خاطر دارید که مانیکا به دلیل وسواس فکری اش فقط مسئولیت لیوان ها را به فیبی داد، اما او با خلاقیت بسیار تم جشن را تغییر داد و آیتم هایی با همان لیوان ها افزود که کار مانیکا تقریباً هیچ و پوچ شد).
هاوارد هم خیلی هنرمند است. جدا از فضانوردبودن و مهندسی اش، او موسیقی میداند، شعبده بازی یاد دارد، میتواند با ناشنوایان صحبت کند، روسی بلد است. هر دو شخصیت با اینکه هنرهای خاص زیادی دارند اما از دیوانگی لذت میبرند و هیچگاه بابت این هنرها فخرفروشی نمیکنند و برای آن احساس غرور نمیکنند. فقط برای لذت خودشان ادامه میدهند و این یک ویژگی بی نظیر است.
تفاوت کلی داستان ها؛
صددرصد هر دو سریال بهطور کامل شبیه به هم نیستند. (حتی همین شباهت ها با خلاقیت در بیگ بنگ یا به مبالغه ای منطقی رسیده و یا با ویژگی های دیگری ترکیب شده اند.) اما تفاوت هایی هم قطعاً هم در داستان و نوع کمدی آن ها بود. مثلاً بیگ بنگ شوخی های بی پروایی داشت، (البته فرندز هم بارها شوخی های رک و جنجال آفرینی داشت) اما در بیگ بنگ این بی پروایی و نترس بودن بیشتر به چشم میخورد.
بعنوان مثال قسمتی را به خاطر بیاورید که توماس ادیسون پیش همه شخصیت ها یک آدم ازخودراضی، خوش شانس و بی کفایت است! تاحدیکه با اعطای لقب ادیسون به شلدون، او ناراحت میشود. (با اینکه ادیسون همیشه شخصیتی قابلتحسین نزد همه مردم و دانشمندان بوده اما در این سریال نیکولا تسلا را شخصیتی برتر میدانند.)یا شوخی هایی که هاوارد و دیگر شخصیت ها مدام با راجش تکرار میکنند. بازیگر راجش واقعاً هندی است، اما نه خودش و نه مردم هند از این شوخی ها و روند اینگونه داستان ناراحت نشده که هیچ بلکه لذت هم میبردند. برچسب نژادپرستی هم به آن نمیزدند.
البته بازهم تکرار میکنیم که فرندز هم شوخی های بی پروا و لحظاتی شجاعانه داشت اما بیگ بنگ این روند را تقویت بخشید و ویژه تر چنین ریسکی را به جان خرید!
بههرحال با هر نظریه و نقدی به هر دو سریال، باید قبول کرد که هم بیگ بنگ و هم فرندز آثار بی مانند و فوق العاده ای در دنیای سیتکام بوده و خاطرات زیادی برای همه خلق کرده اند. کمدی هایی که عضوی از خانواده ما هستند و تمام شدن آنها برای بینندگان جدی، خیلی سخت و غم انگیز بود.
بخش اول این مقاله را از اینجا بخوانید!